سالها پیش یک شب گرم…
بعد از گذراندن هر دقیقه با فرشته زندگیم، من فقط می دانستم که باید یک چیز به او بگویم. اواخر شب ، درست قبل از اینکه او بخوابد ، من چیزی را که می خواستم به او بگویم را در گوشش زمزمه کردم. لبخند زد - از ان لبخندها که باعث می شود برگردم و به رویش لبخند بزنم - او گفت: "وقتی من اینک هفتاد و پنج سال دارم و به زندگی که گذراندم فکر می کنم ، امیدوارم که بتوانم فقط همین لحظه را بخاطر بسپارم. "
چند ثانیه بعد چشمان خود را بست و خوابید. اتاق آرام - و تقریبا ساکت بود. تنها چیزی که می توانستم بشنوم صدای پاک تنفس نرم او بود. من بیدار ماندم تا در مورد زمانی که در کنار هم بودیم و تمام لحظات زندگی ام فکر کنم. فقط این را فهمیدم که فرقی نمی کند چه کاری انجام داده ام یا کجا رفته ام. هیچ اهمیتی در آینده ایجاد نمیکرد.
تمام آنچه برایم اهمیت داشت ، آرامش همین لحظه بود.
فقط بودن با او تنفس با او...
مترجم : فاطمه بنیانی